عکاسی از درخت آلوچه
آلوچه فقط در خانه مادربزرگ یافت میشد. آلوچه در خانه ما ممنوع بود. هیچکس جرئت نمیکرد اسم آن را ببرد چه برسد به اینکه برود بازارچه و به آقای میوه فروش بگوید لطفا یک کیلو آلوچه بدهید. مادر از آلوچه بدش می آمد. چرایش را هیچکس جز پدر نمی دانست. که آن هم هروقت از او می پرسیدم چرا میرفت کنار دریچه و آهی می کشید و ساکت می شد.
یکبار که رفته بودم خانه مادربزرگ و آلوچه خوردم هسته اش را در جیبم گذاشتم. برگشتم خانه و رفتم سراغ باغچه. هسته را گوشه ای انداختم و به امید درخت آلوچه هر روز نیمچه نگاهی به آن می کردم. یک روز که با بچه ها از دریاچه برگشتیم دیدم مادرم در باغچه مشغول است. جلو که رفتم دیدم ای دل غافل مادرم جوانه ی آلوچه را به عنوان علف هرز کنده است. شاید هم فهمیده بود و من اینجا بازیچه شده بودم. تا شب دمغ بودم. حتی ماهیچه ی شام هم نتوانست از دلم دربیاورد.
صبح هم زدم به کوچه تا فکری دیگر کنم. آخر مگر می شود آلوچه به این خوشمزگی را کسی دوست نداشته باشد. آن روز پاچه همه را می گرفتم. به خانه که برگشتم دیدم مادرم داخل پارچه روی طاقچه چیزی برایم گذاشته است. پارچه را برداشتم و به بالشچه تکیه زدم. بازش کردم و فکر می کنید چه دیدم؟ آلوچه! دست و پایم را جمع کردم و نگاه کردم کسی مرا ندیده باشد. سریع پارچه ر اروی طاقچه گذاشتم و رفتم توی حیاط. کنار باغچه قدم زدم و غنچه ای کندم و بو کردم. فکر آن آلوچه بزرگ لای دستمال یک دقه هم مرا تنها نمی گذاشت.
لب حوضچه نشستم و منتظر شدم ببینم چه کسی پارچه را برمیدارد و آن آلوچه گنده سهم چه کسی است. دفترچه ام را از جیبم درآوردم و مشغول نوشتن شدم. روبه روی اتاق نشسته بودم. کمی نگذشته بود که آواچه ی ملچ ملوچی به گوشم رسید. پاورچین پاورچین به سمت دریچه اتاق رفتم و ای دل غافل. مادرم بود که داشت با ولع آلوچه را گاز میزد.
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد 🙂